خاطرات من

برزخ تن

من میخوام یه خاطرات کلی از بچگیم بنویسم تا بیشتر باهام اشنا بشید. توجه داشته باشید که این رفتارایی که براتون توضیح میدم دلیل قطعی برای ترنس بودن نیست.من تهران به دنیا اومدماز 1 تا 6 سالگیم چیز زیادی یادم نمیاد.یه بار مامانم واسم روسری خریده بود میخواست سرم کنه اما من مخالفت کردم و دلیلش هم نمیدونستم .اومدیم شهریار بهترین دوستم شد پوریا  البته مینا هم بود اما با پوریا بیشتر صمیمی بودم همیشه باهم بودیم.در همین حال شیطنت های زیادی داشتم یادمه سرم خورد به دندونه یه دختره که بعد معلمم دعوام کرد با اینکه اومد عذرخواهی اما من دیگه پیش دبستانی نرفتم. دقیق یادم نمیاد سر چی بود اما با بابام قهر کردم و از خونه زدم بیرون یه دختره 6 ساله با این جماعت دزد و معتاد اما اصلا نمیترسیدم تا اینکه رفتم زیر یه بوته پنهان شدم که پیدام نکنن که دوتا پسر بهم گفتن اینجا مار داره برو خونه منم اصلا توجه نکردم غد بودم دیگه.هرچی بزرگتر میشدم بابام بیشتر لوسم میکرد و من واقعا عذاب میکشیدم نه اینکه از توجه بدم بیادا نه... فقط دوست نداشتم مثل یه دختر با هام رفتار کنه.بازی های بچگیم : کارت بازی اونم از نوعه اجری.پادشاه بازی که همیشه دوست داشتم امرو نهی کنم بازی های دیگه هم بود اما بیشتر تو همین مایه ها بود.عاشق سرعت بودم عاشق اذیت کردن مردم .تو کوچمون بیشتر اوقات دختر پسرا قرار میذاشتن و من همیشه دوست داشتم جای پسره باشم که یه دختر خوشگل واسه من باشه.گذشت و گذشت که به خاطر حال  مامانم مجبور شدیم بریم مشهد اخه خانوادم مشهدین.حدودن 11 سالم بود به خاطر جو فامیلا مجبور شدم چادر سرم کنم و من چه عذابی میکشیدم واسه اینکه به خودم بفهمونم شاید همه ی اینا جوه عضو بسیج شدم تا بیشتر با خانومای معتقد باشم فکرا داشتن دیوونم میکردن که من نمیخوام دختر باشم اما چاره ای نبود و انقدر اعتقاداتمو قوی کردم که به خودم میگفتم اینا کفر گفتنه و با اینکه سخت بود خودمو خفه کردم اما تو خونه سبیل مصنوعی میذاشتم و لباس پسرونه تنم میکردم اما به دور از چشم بابام چون اون دختر هم میخواست که باید واسه اینکه دلش نشکنه همیشه جلوی اون و دوستام و فامیلا و همه نقش بازی میکردم.و اما روابطم با دوستام خوب بود اما اصلا رفتاراشونو قبول نداشتم یعنی نمیتونستم مثل اونا باشم مخصوصا دوست پسر داشتن. شبی که موتور سواریو داداشم بهم یاد داد هیچ وقت فراموش نمیکنم کل کوچه ها رو دور زدم بهترین روزام بود وقتی موتور سواری میکردم تا اینکه رفتیم دامغان  بهتر از مشهد بود چون بیشتر میتونستم خودم باشم عضو فدراسیون دوچرخه سواری شدم هر شب میرفتم دوچرخه سواری چقدر هم شیطونی میکردم با سرعت میرفتم و ترمز میگرفتم لاستیک عقب میومد بالا خیلی حال میداد.تا اینکه داداشم ازدواج کرد اون تنها رفیقم بود اما ازم دور شد منم دیدم سخته تصمیم گرفتم با یه پسر دوست بشم چند ماه با هم بودیم اما اصلا نمیتونستیم با هم کنار بیام چون اون میخواست من دوست دخترش باشم با کلی احساسات دخترونه که من نمیتونستم بالاخره داداشم فهمید و بهونه جور شد تا تموم کنیم اما اوایل واسم سخت بود چون به اونم وابسته شده بودم چون در نبود داداشم با اون حرف میزدم . دوباره برگشتیم شهریار.خلاصه تصمیم گرفتم سرمو با درس گرم کنم سخت بود اما کارساز بود تا اینکه فهمیدم خواستگار دارم و یکیشون میخواد اول با هم اشنا بشیم اول قبول نکردم اما بعد فکر کردم این بهترین فرصته تا ببینم واقعا به پسر هیچ حسی ندارم تمام سعیمو کردم یه دختر باشم اما چند هفته بیشتر طول نکشید که گفتم نمیتونم باهات ازدواج کنم دیگه فهمیدم نمیتونم اینجوری ادامه بدم پس ظاهرمو عوض کردم یعنی خودم شدم تیریپ پسرونه زدم و چون از خودم مطمعن نبودم به مردم میگفتم فقط ظاهرم اینجوریه واسه تنوع اما کم کم رفتارام خودشونو نشون دادن تازه عاشق یه دختره شدم واقعا عاشقش شدم اما کشیدم کنار چون میترسیدن نتونم احساساتمو کنترل کنم و کار دست خودم و اون بدم .بالاخره کمی اطلاعات جمع کردم و دوستم که یه ترنسه بهم گفت احتمال داره تو هم ترنس باشی .اطلاعتمو بیشتر کردم تا مطمعن بشم این کفر نیست . و الان هم مخالف زیاد دارم اما من تا تهش میرم تا به هدفم برسم.دوستون دارم دوستان و امیدوارم اقلا شما ها درکم کنید و واسم دعا کنید



نظرات شما عزیزان:

داش رضا
ساعت22:51---16 دی 1392
خیلی میخوامت داداشی



من خودم دوست دخترت میشم
خودتو تو اینه دیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ایا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


ali
ساعت18:26---16 دی 1392
من خودم پسرم و از این که یک مرد هستم خوشحالم.
نظر من اینه که هر کس هرجوری که خودش دوست داره باید زندگی کنه و خودش باید برای آینده خودش تصمیم بگیره.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ تاريخ یک شنبه 15 دی 1398برچسب:,ساعت 20:50 نويسنده هیراد FTM |